عشقم آرمان عشقم آرمان، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

نفس ماما

عکسهای دوازده ماهگی عشق ماما

آرمانی من اینجا یاد گرفته جلو تلوزیون بشینه و سینه بزنه الهی دورت بگردم طبق معمول مشغول خرابکاری شده گل من اینجا آرمان شیطونی کرده و خاله پاهاشو فلک بسته ههههه این روزا غیر قابل کنترل شدی همش زیر میز و مبل باید پیدات بکنیم هرکی زنگ خونه رو میزنه میری میشینی پشت در به امید اینکه بیاد تورو ببره بیرون جدیدا هم  قهر میکنی دستت رو میزاری رو چشمات صدای گریه کردن در میاری به خیال خودت قایم شدی که پیدات نکنم الهی من دورت بگردم عسلممممممم  قاشق لیوان و هرچی رو بدست بیاری این مدلی با دندونای نازت میگیری دهنت اینم سه تار خاله ازی جون که داغونش کردی خرابکار ههههه ...
29 آبان 1391

عشق من دوازده ماهگیت مبارک

یازده ماهگی هم تموم شد به سلامتی وارد دوازده ماهگی شدی گل من خدارو صدهزار مرتبه شکرمیکنم هر لحضه اش هزار مرتبه شکر می خواد بچه ام داره بزرگ می شه یه ماه دیگه تولدشه خدای من خیلی سخت ولی خیلی هم شیرین بود این یکسال از بهترین سالهای زندگی من بود و هست عزیزم پسرم الان یازده ماه تمامه می تونه چهار دست و پا به سرعت جت بره کلمه مامان و خیلی واضح و کامل می گه گوشی رو بر می داره یا هر چی که دستش باشه می زاره بیخه گوشش انگاری  داره تلفنی حرف میزنه وقتی دستشو می گیریم راحت راه می ره وقتی هم که نمی گیریم سه قدم راه می ره می افته عاشق ماشین بازیه یه دستش رو روی ماشین میزاره یه دستش هم کف زمین و بیب بیب میکنه و برا خودش میره جلو در کمد لباسشو می تون...
20 آبان 1391

آخرین عکسای آرمانی سفر شمال

آرمان و بابایی کنار ساحل اینجا ارمان همش گریه میکردی که بری بغل آقای صیاد که داشت ماهی میگرفت اینجا هم پارک قوری لایجانه اینجا هم کلی داری کیف میکنی اینم مدل جدید خوابیدن آرمان ...
16 آبان 1391

سفرنامه شمال 2

وای از دست آرمان گلی که خیلی اذیتم کردی توی سفر داخل خونه جیغ داد بیداد همش میگی دد دد میخوایی بری بیرون تا میریم بیرون گریه میکنی میخایی برگردیم خونه بدجور حالمو گرفتی مامانی یک هفته اول که همش خونه بودم به خاطر سرما خوردگیت چند روز هم حسابی بارون بارید دیروز فقط برا اولین بار رفتیم خونه عمه گیتی عمه بابا مازیار نهار اونجا بودیم ساکن آستانه اشرفیه هستن من آستانه رو خیلی دوست دارم نهار خوردیم شوهر عمه گیتی برا نوه اش یه تاب خیلی باحال درست کرده تو هم که همش بی تابی میکردی گریه میکردی برای یک ساعتی این تاب به داد من رسید و آرومت کرد یک ساعت هم خوابیدی ساعت ٥ منو بابایی بردیمت بیرون که برات لباس بخ...
6 آبان 1391

سفرنامه شمال1

آرمانی مامان توی 11 ماه چهار بار مسافرت رفت الهی قربونت برم پسرم همش اهل تفریح و گردشه جمعه 28 پرواز اهواز به رشت داشتیم ساعت 4 آماده شدم آرمانی رو آماده کردم همه وسایل و لباساتو جمع کردم با مکافات چند دست لباس گرم برات خریدم پیدا نمیشد آخه اهواز هنوز هوا گرمه خلاصه آماده شدیم و باباجون (بابای من) و خاله ابی مارو به فرودگاه بردن ساعت 5 فرودگاه بودیم ساعت پرواز 6:45 بود که اعلام کردن پرواز با تاخیر انجام میشه به علت بدی هوا همه تعجب کردن آخه هوا خوب بود نه خاک بود نه بارون به ناچار صبر کردیم بابا مازیار خیلی ناراحت بود استرس داشت پرواز کنسل بشه آخه 8 ماه بود شمال نرفته بود تا ساعت 10 شب بلا تکلیف...
1 آبان 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفس ماما می باشد